سفارش تبلیغ
صبا ویژن

GoOokeloOM

صفحه خانگی پارسی یار درباره

سلام

همه روز اول صبح

سکه مهر و محبت را

                     از قلک دل برداریم

و ببخشیم به اول نفری

                     که به ما می تابد

اولین عابر امروز

                    که از کوچه ما می گذرد

و صمیمانه بگوییم:

                          ســــلام

______________________________

سلام دوستای گلم.حال و احوال؟همگی خوب هستین؟

نماز روزه هاتون قبول.دعاهاتون مستجاب

دیدم همه زود زود آپ می کنن.تحت تاثیر قرار گرفتم،گفتم منم یه چیزی بنویسم

آخه موقع مدرسه کمتر باید بیام.هم برای اینکه درس دارم.هم اینکه چشام ضعیف تر از این نشه

من نمره عینکم 5/0-75/0 بود.بعد ِشش ماه دوباره رفتم چشم پزشکی،هر دو 75/0 شد.دیگه یکم خطریه.بابام از اون موقع هی داره میگه:بس که با کامپیوتر ور میری و اینا.جلو بابام دیگه زیاد نمی تونم بیام نت.البته راستم میگه.دکتر گفته در مواقع لزوم و ضروری باید از کامپیوتر استفاده کنم

گفتم چشم پزشکی.یه چیز دیدم براتون تعریف کنیم.ساعت 5/4 نوبت داشتم.با بابام رفتیم،وارد چشم پزشکی شدیم،غلغله بود.حالا من هی به مغزم فشار میاوردم که یعنی یه ویزیت چشم و تعیین نمره عینک و فوقش دو تا عمل چقدر طول میکشه که این خانوم منشی نه کسیو صدا میکنه که بره تو.نه کسی از اتاق دکتر میاد بیرون.ما 4 تو مطب بودیم.بعد من ساعتو نگاه کردم شد 30/5 .همین طور که به مغز فندقی فشار میاوردم،یه دفعه دیدم دکتر و برادر محترم با هم از در خروجی اومدن داخل.همین جوری هاج و واج تا دم اتاقشون داشتم نگاشون می کردم.بعد فهمیدم تا اون موقع دکتر نیومد.دی..!!نیگا تو رو خدا با زبون روزه چقدر به مغز آدم فشار میارن...!!!

دکتر رفت تو و ما منتظر بودیم که کی نوبتمون میشه.حالا هر 5 دقیقه هم یکی پا میشد از این آب سرد کن آب می گرفت و همچین نوش جان می کرد که انگار چند ساله لب به آب نزده.حالا من خودم تشـــنه.اصلا یه وضعی بود.سرمو هی اینور اونور می کردم که چشمم به اونا نخوره.از شانس من یکی دو تا نبودن که.این یکی می خورد،اون یکی پا می شد

در همین حین که من داشتم با خدا حرف میزدم که تو رو خدا یه امروزو ساعتشو کوتاه تر کن،زودتر شب بشه که افطار کنیم و اینا،در مطبو زدن.اصولا طبیعیه که همه نگاها به دره دیگه،در باز شد و یه آقای مسنی داخل مطب شد.من همینجوری رو صورتش مات شدم.عینک آفتابی گذاشته بود تو مطب.به بقیه نگاه کردم دیدم اینا روشونو کردن اونور،جلو خودشونو می گیرن.من گفتم: خب بس که هوا گرمه یادش رفته برداره.بذار بشینه،بالاخره بر میداره.آقا این نشست اون طرف مطب تقریبا رو به روی من.یه دقیقه..دو دقیقه..ده دقیقه...بیست دقیقه.دیدم بر نمیداره.حالا مگه من می تونم خودمو کنترل کنم.رومو کردم اونور که خندم نیاد،ضایع بشم

از خوش شانسی من،رومو که کردم اونور دیدم یه آقایی دفترچه داده به منشی رفته بشینه رو صندلی منتظر بشه صداش کنن.حالا یه ردیف کامل صندلی خالی دقیقا نشست کنار یه خانومه.حالا فاصله صندلی ها هم خودش کم،اصلا یه وضعی بود.من گفتم :خب زنشه.آخه خانومه هم هیچی نمی گفت.فقط چادرشو یکم کشید طرف خودش.مرده هم که رو صندلی ولو بود به معنی واقعی(حالا آقا خانوم چند سالشونه؟تقریبا 50-60 سال میشدن).بعد 5 دقیقه من دیدم اینا اصلا با هم حرف نمیزنن(نه که فضولم...بی کاری و هزار دردسر.هی به اینو اون نگا می کردم فقط).بعد فهمیدم نهههه بابا.زن و شوهر نیستن.حالا دختر ِ اون خانومه و شوهرش(یا پسر خانومه و زنش)اون طرف نشسته بودن،داشتن این دو تا رو نگا می کردن.من که کلا نمی دونستم کدوم ور نگاه کنم اصلا.بعد یه دفعه نمیدونم چی شد،آقائه احساس خطر کرد دو تا صندلی رفت اون ور تر.یه منظره جالبی بود

در همین حین،من یاد اون آقا عینک آفتابیه افتادم.رومو کردم اونور دیدم به به،عینکشو گذاشته بالای سرش.تا چند دقیقه امن و امان بود،به بابام گفتم تا نوبتمون بشه بریم این قاب عینکاشو ببینم.تا بلند شدیم دو تا خانوم همیچین نشستن سر جامون که وحشت کردم.گفتم:خانوم آرومتر.بیا بشین.از اول می گفتی بلند بشم برات.چند دقیقه به عینکا نگاه کردم.بعد که رفتیم بشینیم،خشکم زد.آقائه دوباره عینکشو گذاشته بود رو چشش.جالبیش به اینه که داشت یه چیزی رو دیوارو می خوند،حالا نمی تونست بخونه،عینکشو میاورد بالا چشمش یه خط می خوند دوباره میذاشت.به جون خودم حاضرم شرط بندم تازه خریده بود(باز خوش به حالش عینک داشت.من که عینک آفتابی ندارم.دی..!!)

تو مطب کولر روشن بود،یخ بود واقعا.من خودم خیلی گرمایی ام ولی واقعا سرد بود.حالا این آقائه هی می گفت:اووووف چقدر گرمه.عینک رو چشمش.با دفترچه خودشو باد میزد.آخه حالا مثلا اگه گرمته،یه جور باد بزن آدم باورش بشه.کاملا داشت رو پاهاشو باد میزد.هی صدا هم میداد این دفترچه رو،اعصابم کلی به هم ریخت.بعد منشیه صداش کرد با همون عینک رفت طرفش.حالا منشیه اصلا حرف نمیزنه همینجوری به عینک یارو نگاه می کنه.از تعجب شاخ درآورده بود.خدایا داشتم منفجر میشدم.اصلا نمی دونستم چه جور خودمو کنترل کنم

دیگه همین جوری لبمو گاز می گرفتم که نوبتم شد رفتیم داخل.10 دقیقه داخل بودیم بعد اومدیم که از مطب بریم بیرون.یعنی من به سرعت برق و باد دوییدم بیرون که یه دل سیر بخندم.درو که باز کردم باز این آقائه رو دیدم،یه دفعه پخخخخخخ.آبروم رفت.گفتم عیب نداره دیگه اینارو نمی بینم که.من بیرون منتظر بودم بابام از داخل مطب نیومده بود هنوز.حالا مگه روم می شد درو باز کنم برم تو.بیرونم گرممممممم،پختم.دیدم نه خیر بابا نمیخواد بیاد بیرون.آروم درو باز کردم دیدم نشسته رو صندلی داره با دوستش حرف میزنه.منو می بینه میگه:مگه تو دستشویی نبودی؟منو میگی جلو دوست بابام آب شدم.آخه من دستشوییم کجا بود!!!!

خلاصـــه اون روز یک ماجرایی داشتم.ولی جاتون خالی کلی خندیدم.دی..!!

______________

دیگران را آزاد بگذار،آزاد در پذیرفتن تو.آزاد در روی گردانیدن از تو!

 

روز قشنگی داشته باشین.منتظر آپ بعدی باشین

دوسِتون دارم

فعلا!